loading...

جهان یک زن

من هدهدم، صفیر سلیمانم آرزوست

بازدید : 975
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 17:22

درخت جوان شاخه‌هایش را تکانی داد، خستگی در کرد و همانطور تنومند ایستاد. چشمش به یک درختچه سبز افتاد؛ کمی‌آنسوتر. کش و قوسی به بدنش داد و برگهایش را رساند روی سر درختچه. لبخند او را که دید دلش قرص شد، لبخندی تحویلش داد و همانطور ایستاد. روزها می‌گذشتند و درخت برگهایش بزرگتر میشد و پهن‌تر و خودش تنومندتر‌. شاخه‌ی بالای سر درختچه زیادی بلند و پهن شده‌بود و نمی‌گذاشت نور به درختچه برسد ولی او برایش مهم نبود. مهم این بود که درخت کنارش بود.
کم‌کم سر و کله‌ی دو نهال دیگر هم پیداشد. یکی جوان و کوچک و دیگری جوانتر و کوچکتر. درخت حالا برگهایش را طوری پهن کرده‌بود که همه را زیر بال و پر بگیرد. درختچه و دو نهال زیر سایه عظیم درخت آرمیده بودند، بدون نور آفتاب...

کشتی مرا چه بیم دریا؟
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 527
  • بازدید کننده امروز : 527
  • باردید دیروز : 351
  • بازدید کننده دیروز : 352
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2489
  • بازدید ماه : 7078
  • بازدید سال : 14246
  • بازدید کلی : 23027
  • کدهای اختصاصی